کسب رایگان ارز های مجازی |کسب درآمد



بسم الله 

گاهی می نشینم به مرور پست های قدیمی وبلاگ و خب . خیلی تعجب می کنم . با خودم می گویم واقعا اینها را من نوشته ام ؟! از اینکه می توانستم بنویسم ، از اینکه می توانستم احساسم را در قالب کلمات ردیف کنم متعجب می شوم. از آن همه حس و آن همه شوری که در کلمات بودند شوکه می شوم . اصلش بارها و بارها خواسته ام اینجا را کلا حذف کنم ولی نتوانستم . نتوانستم چیزی حدود هفت سال از خودم را حذف کنم . هفت سال سخت و ویران کننده را . 

نوشتن برایم سخت شده چون چیزی که موجب نوشتن میشد درونم مرده و به بیانی واضحتر خفه شده ! 

درد آنقدر سنگین و زیاد و حجیم بوده که خفه اش کرده ،  استمرار رنج جزئیاتش را سابیده ، کمرنگ کرده . هیچ وضوحی نیست . آن شفافیت و وضوحی که آئینه نما احساسات را در قالب کلمات منعکس می کرد به حجم کدر و غبار گرفته ای تبدیل شده که مرا در خودش دفن کرده . به خودم دسترسی ندارم . اصالت احساساتم را نمی شناسم . انبوه تاریکی از خشم ، رنج و غمگینی ام . از لطافت آن همه عاطفه و شور خبری نیست . 

سلام به همه کسانی که ما را ذره ذره دفن کردند !


 


.

بسم الله 

تهران که دیگر لطفی ندارد، معنایی ندارد. فقط حجم انبوهی از ساختمان و خیابان و آدم است و البته خاطره.

امروز جهان شهر نمناک باران خورده را از استانداری تا چهارراه طالقانی عین همان روز آرام آرام پیاده آمدم همان روزی که برای اولین بار انگشتر عقیق را دستم کردم و چون بزرگ بود مدام مواظب بودم نیفتد ، گمش نکنم . 

 همه چیز را نمیشود گفت . حتی نمی توانم چیزی بگویم دیگر . یک گلوله ی داغ سنگین انگار نشست روی سینه ام .



بسم الله 

پسرش کارگر بود با دو بچه، گویا یکی از بچه ها هم عقب مانده ی ذهنی بود . پسر شبی از شدت فشار زندگی از خانه زده بود بیرون و بعد شش روز که پیدایش کرده بودند دیوانه شده بود . حالا پیرزن مانده بود و این زندگی ! 

به خداوندی خدا از صدر تا ذیل ، از آن رئیس جمهور و وزیر و نمی دانم کی تا همه ی آن دلال ها و محتکرها و آدمهایی که دلار می خریدند و می فروختند تا همه ی آن خانم هایی که سر و بدنشان غرق طلاست و همه ی لاکچری پوش ها و همه ی ما پای مان گیر است ! 

آه الف آتش است. آتشی که دنیا و آخرت را می سوزاند . 

این روزها حواسمان باشد داریم چطور زندگی خودمان و دیگران را معامله می کنیم . 




بسم الله 

من هم دنبال ماجرا بودم، ماجراهایی قد یک لحظه ، یک آن، یک حال، یک مکاشفه . دریچه ای بسوی باطن، حقیقتی خالص ، بی پرده . انگار که جانت با باطن دنیا منطبق شده باشد ، انگار که حقیقت تو با حقیقت عالم یکی شده باشد . شرف حضور در یک رویارویی بی واسطه ، یک شهود .

ربط به ماجراهای بزرگ ، به عوالم بزرگ 

 هیچ ماجرایی به اندازه ی ماجرای حسین علیه السلام دریچه های شهود را نگشوده است . ملکوت را جلوی چشمان غبار گرفته ی ما علم نکرده است و حقیقت را بلند ، بلند، بلند پس هزار و چهار صد سال فریاد نزده است . 

هیچ ماجرایی به اندازه ی ماجرای حسین علیه السلام باطن عالم را عیان نکرده است .


بسم الله 

یک بار به دوستی که داشتیم در مورد فاصله ی بین علم و عمل صحبت می کردیم گفتم ما خدا را با تجربه های زیستی خودمان می شناسیم . هر کسی خدای زندگی خودش را عبادت می کند . مثلا گیر و گرفتاری برایمان پیش آمده رفته ایم دعایی کرده ایم ، نذری کرده ایم ، توسلی و علی الظاهر مستجاب نشده ، ما هم عین طلبکارها قهر کرده ایم که مگر من نماز نخوانده ام ، روزه ام را نگرفته ام ، سیاه حسین تنم نکرده ام ، چه گناهی کرده بودم که این بلا را سر من آوردی و فلان و بهمان . خدای خیلی از ماها همین قدر است برایمان . به اندازه ی قد و قواره ی خودمان و طول و عرض مشکلات و گرفتاری هایمان . خدای ما اصلا شبیه خدای حسین دعای عرفه نیست ، همین است که خواندنش متحیرمان می کند . اصلا شبیه خدای علی دعای کمیل هم نیست . خدای ما چقدر شبیه مناجات شعبانیه است یا مثلا جوشن کبیر . هر سال شب های قدر از داشتن خدایی اینچنین متعجب نمی شویم ؟!

ما خدا را قد قامت ناکوک خودمان خواسته ایم و کاربرد چنین خدایی ( نعوذبالله ) مگر چقدر است ؟! 

گفت هرگز کسی به مقام توحید نمی رسد مگر از راه حسین .



بسم الله 
ما صدای منادی را شنیده بودیم، از دور، خیلی دور. به فاصله ی هزار و چهارصد سال. نه پیامبری مهربان روبرویمان قرآن خوانده بود و نه امامی دلسوز را دیده بودیم. ما ایمان آورده بودیم به کلمه ، به کتاب . ما به معنای واقعی کلمه به غیب ایمان آورده بودیم ولی قبول کن که کار ما خیلی سخت بوده، خیلی سخت هست! 
ما خیلی متحریم! خیلی گیج! و این یعنی درماندگی به معنای واقعی کلمه! 
ما قبله مان معلوم است، کتاب مقدسمان معلوم است ، امام های ندیده مان معلوم است ، حقیقت از لابلای تاریخ راست و حسینی به ما رسیده ولی ما باز گیج می زنیم و متحیریم !
عین آدم هایی هستیم که روی سطح نامطمئنی ایستاده اند و زیر پایشان مدام می لرزد و قلبشان درواقع مدام در رعشه است . ایمانمان به غیب راستش خیلی هم ایمان درست و حسابی نیست !!!
ولی قبول کن ما خیلی کارمان سخت است. ما اصلا وارد هیچ مکالمه ی رودررویی نشده ایم، نه صورتی ، نه صدایی . میدانی این حرمان چه بلایی سر آدم می آورد ؟ میدانی آدم را چقدر غریب، تنها و سرگردان ، چقدر یتیم بار می آورد ؟ 
سهم ما گنبدها بوده و بارگاه ها و ضریح ها . و یک نام . مادرم همیشه می گوید ای پسر زنده ی فاطمه ی زهرا و این گزاره چقدر تکان دهنده است . این حضور غایب ندیدنی چقدر تکان دهنده است . 
ما از نسل حرمان و حسرتیم . از نسل غیبت. ما عطش کشنده ای داریم ، تشنگی مان زیاد است . یتیمی ما خیلی طولانی است .
+ دل نوشته ای بعد از دیدن مستند حدیث سرو ، آیت الله بهجت . گرچه آنچه می خواستم بگویم را نتوانستم . 

 

بسم الله 

همه ی ما از وقتی خودمان را شناخته ایم و یا حتی نشناخته ایم از کودکی از نوزادی هایی که یادمان نمی آید با ماجرای حسین علیه السلام ربط داشته ایم . روضه رفته ایم ، خودمان حتی بانی بوده ایم ، پای منبرهای هیئت های هرساله اشک ریخته ایم ، سینه زده ایم . ما هر سال پای این ماجرا عین جوانه ای که قد می کشد با اشک هایمان بزرگ شده ایم . هر کس یک جوری با این ماجرا گره خورده ، هر کس داستانی دارد برای خودش ، ماجرایی ، آنی . ماجرای دل و اشک و کربلا .

کتابهای کاشوب و رستخیز از

نشر اطراف داستان این ماجراها و این آن هاست . این ربط و خط ما با اباعبدالله داستان هایی که هر محرم و غیر محرم هر وقت دلمان تنگ شد منبرهای خوبی هستند .

طبق گفته ی دبیر مجموعه، خانم نفیسه مرشد زاده قرار است هر سال کتاب جدیدی از این مجموعه نزدیک به ماه محرم منتشر شود . ان شالله .



بسم الله 

"وقتی این همه تلاش می کنی یک نفر را فراموش کنی این تلاش تبدیل به خاطره می شود . بعد باید فراموش کردن را فراموش کنی و خود این هم در خاطره می ماند"
استیو تولتز | جز از کل 

جز از کل لامصب ترین کتابی بوده که تا حالا خوانده ام! کتابی که مدام خودم را برای خریدنش ملامت کرده ام و در عین حال به سختی توانسته ام کنارش بگذارم . نمی توانی این کتاب را بخوانی و مدام نگویی لامصب لعنتی این چیه نوشتی ؟! 

.

بسم الله 

از دیروز فکر می کنم کلا یعنی کلا ویران شده ام . نه اینکه ویرانی خارج از من صورت گرفته و من نظاره گرش بوده ام، نه . ویرانی در من صورت گرفته ، روی سر من خراب شده . وزنش ، سنگینی اش در تمام شریان های حیاتی ام رسوب کرده و همین است که حرکاتم سخت شده . حرف زدنم ، راه رفتنم ، فکر کردنم . سخت و دردناک . تو انگار کن خسته ، زخمی ، سنگین بخواهی بر ویرانه هایت قدم گذاری .

احساس می کنم تمام راه را اشتباه آمده ام . ولی آنقدر خسته و سنگین و ویرانم که توان برگشتن یا توان دوباره راه افتادن را ندارم .

حقیقت این است الان بهترین موقع برای تمام کردن این راه آمده است .


بسم الله 

نزیستن آنچه که باید می زیسته ایم و آنچه که باید می بوده ایم . آن تطابق با حقیقت عالم و حقیقت خودمان چه بدانیم و چه ندانیم که اکثرا نمی دانیم سرمنشا همه ی مشکلات ماست . 

همین است که حالمان خوب نیست، سرگشته ایم ، اغنا نمی شویم ، آرام و قرار نمی گیریم . همیشه یک مرگمان هست و نمی دانیم چرا . به قدر انحراف از حقیقت عالم حالمان خراب است و می خواهیم این زاویه را با چیزهای بدلی پر کنیم و خب. چه انتظاری از یک جنس فیک دارید ؟!



بسم الله 

گاهی می نشینم به مرور پست های قدیمی وبلاگ و خب . خیلی تعجب می کنم . با خودم می گویم واقعا اینها را من نوشته ام ؟! از اینکه می توانستم بنویسم ، از اینکه می توانستم احساسم را در قالب کلمات ردیف کنم متعجب می شوم. از آن همه حس و آن همه شوری که در کلمات بودند شوکه می شوم . اصلش بارها و بارها خواسته ام اینجا را کلا حذف کنم ولی نتوانستم . نتوانستم چیزی حدود هفت سال از خودم را حذف کنم . هفت سال سخت و ویران کننده را . 

نوشتن برایم سخت شده چون چیزی که موجب نوشتن میشد درونم مرده و به بیانی واضحتر خفه شده ! 

درد آنقدر سنگین و زیاد و حجیم بوده که خفه اش کرده ،  استمرار رنج جزئیاتش را سابیده ، کمرنگ کرده . هیچ وضوحی نیست . آن شفافیت و وضوحی که آئینه نما احساسات را در قالب کلمات منعکس می کرد به حجم کدر و غبار گرفته ای تبدیل شده که مرا در خودش دفن کرده . به خودم دسترسی ندارم . اصالت احساساتم را نمی شناسم . انبوه تاریکی از خشم ، رنج و غمگینی ام . از لطافت آن همه عاطفه و شور خبری نیست . 

سلام به همه کسانی که ما را ذره ذره دفن کردند !


 


بسم الله 

مشکل من این است که نمی‌‌توانم خودم را در یک جمله خلاصه کنم. تمام چیزی که می‌‌دانم این است که چه کسی نیستم. همچنین متوجه شده‌‌ام که بین بیشتر مردم توافقی ضمنی وجود دارد تا خود را با محیط پیرامون‌شان هماهنگ کنند. من همیشه این نیاز را حس کرده‌ام که علیه محیطم طغیان کنم.»

استیو تولتز 


بسم الله 

مادر تصویر ثابت همه ی سالهای زندگیم، زندگیمان بوده . از همان اول بوده ، انگار کن همیشه بوده . آن مدلی که دستهایش را جلو می آورد که ببوستت ، آن تصویر جاودانی اش سر سجاده ، توی بالکن وقتی داشت برای بچه ها و نوه هایش دعا می کرد . 

در این دو سه ماهه از نبودنش ، نبودنش را هرگز باور نکردم . باور نکردم دیگر نیست ! مگر می شود که نباشد ؟!

دلم برایش تنگ شده . برای حضورش ، آن جایگاه همیشگی اش در خانه . دلم برایش تنگ شده ، خیلی هم تنگ شده .

و اما خاله که جلوی چشم های همه مان در مجلس ختم مادرش رفت ، . من دیدم آدم از در وارد می شود ، ناباورانه ، می فهمد مادرش واقعا فوت کرده ، می نشیند ، زیر لبش چیزی می گوید و . تمام . او هم می رود .

بهمین راحتی و آسودگی .

+ همیشه ی خدا از این واقعه می ترسیدم ، از مرگ مادربزرگم ، از عکس العمل مادرم، خاله ها ، نوه هایش تمام آن ده ساعتی که توی ماشین بودم و نمی دانستم باید چطور با مامان و بقیه روبرو شوم خدا میداند چه حالی بودم و بعد که خاله ام در همان مجلس ناگهان سکته کرد و همه ی آن ادمها جیغ میزدند و گریه می کردند و من آنقدر آرام و مطمئن و مسلط بودم که بقیه را بغل می کردم یا آرام می کردم و بهشان آب قند می دادم فهمیدم ترسم از مجلس مرگ و شیون و گریه ریخته . این دومین باری بود که یک نفر جلوی چشمم می مرد .


بسم الله 

نمی دانم کدام آدم چرکی بوده که رسم خانه تکانی را راه انداخته و ملت را گرفتار کرده . بعد از پنج ماه آمده ام خانه ( آن یک شبی که مادربزرگم فوت کرده بود را قبول ندارم چون آمدم فقط خوابیدم ) و باید بنشینم به خانه تمیز کردن :/

دلم برای خانه به معنای واقعی اش تنگ شده بود ، خانه ما در طالقان یک حالت مسافرتی دارد . همه چیز در حداقل است ، خالی است ، جان ندارد، روح خانه را ندارد انگار هر لحظه قرار است. جمع کنیم و برگردیم . 

اینجا حال و هوا بیشتر بهاری می زند . یا شاید ذهن من است که لابلای خاطرات پارسال بوی بهار را حس می کند . خریدن گل ، تپه شهدا . 

نمی دانم .

هر چیزی روحی دارد ، مرکز ثقلی که به هر حرکت تو ، به هر کنش تو و زندگیت معنا می دهد . بهار من هم نینو، همینطور است .

دلم برای غضنفر خیلی تنگ شده بود، تنگ در آغوشش گرفتم :)




بسم الله 

زندگی در جایی که نود درصدش طبیعت است و آن درصد باقی مانده هم حال و هوایی روستایی دارد، با همه آرامش و شکوهش خسته کننده هم هست . اصلش وقتی از طالقان می آیم کرج شوکه می شوم . این بار انتظار شلوغی بیش از حدی را دارم ، شلوغی شب عید را . ولی بازار اصلا شبیه سالهای قبل نیست ، شوری ندارد ، من هم ندارم . نگاه می کنم و می گذرم . پاساژ های شیک و پر زرق و برق در نظرم تاریک و غریبه اند ، انگار فاصله دارم ، با مردم ، مغازه ها ، با همه چیز . و خودم می دانم چرا . 

دلم در اسفند پارسال ، جایی در خیابان های تهران ، کوچه برلن گیر کرده است . 

ذوقی ندارم ، شوری نیست، گفته بودم زندگی دیگر معنایی نخواهد داشت نینو ، فقط بار سنگینی است که باید بر دوش بکشم .


.

بسم الله 

یکوقتی هم بالاخره به نقطه ای می رسی که باید تسلیم شوی، یعنی چاره دیگری نداری  . قبول کنی که شکست خورده ای ، که از دست رفته ، که تو هیچ کاری از دستت بر نمی آید ، که تو هیچ کاری از دستت بر نمی آید ، که تو هیچ کاری از دستت بر نمی آید . 

و فکر می کنی زندگی اینطوری چه طوری هاست ؟! 

می دانی نینو ؟

اصلش زندگی اینطوری تمام شده است .


بسم الله 

اگر نظریات داروین را در مورد تنازع بقا در طبیعت بتوان رد کرد در مورد ادارات دولتی ایران به جد می توان ثابت کرد !!! 

اگر زنده بود خوشحال می شد که نمونه های واقعی را پیدا کرده !


* در زبان لاتین به معنای انسان، گرگ انسان است .
این عبارت اولین بار در نمایشنامه پلوتس بنام آسیناریا آمد و بعدها تامس هابز از آن استفاده کرد.

بسم الله

+ می روم کتابفروشی همیشگی ، کتابی را که می خواهم برمی دارم و شروع می کنم در قفسه ها دنبال کتابی که نمی دانم چیست ولی دلم می خواهد باشد و جذبم کند ! انبوهی از کتابهای جامعه شناسی ی و فلسفه ی و روان شناسی . بشر هیچ گاه به این اندازه سرگشته و حیران و بحران زده نبوده همین است که بیشتر کتاب می نویسد و فیلم می سازد و باز بیشتر سرگشته می شود، البته ! شما یا برای گریز از خودتان کتاب می خوانید یا برای یافتن خودتان . من واقعا فرقی بین این دو نمی بینم ما خودمان را در روند گریختن پیدا می کنیم » کو پس ؟ کجائیم آقای مت هیگ ؟ 

صبح به چرخشم از فلسفه به عرفان فکر می کردم به کتابهایی که خوانده بودم و اسمشان هم بزحمت بیادم می آمد کتابهایی که لحظه های شگرفی را برایم رقم زده بودند، دریچه های شهود ، آگاهی های تکان دهنده ای که اشکت را سرازیر می کنند . دری برویم باز شده بود ولی فقط باز شده بود من چیزی را حس کرده بودم ، در دوردست ها انگار دیده بودم ، دستم را دراز کرده بودم ولی نچیده بودم ، نرسیده بودم و این مرا سوزانده بود . همه این ها در آنی از ذهنم گذشته بود و بعد آرنجم همینطوری محکم خورده بود به کابینت و دردش نفسم را بریده بود و من که تقریبا بهم ثابت شده هستی به افکارم در کمتر از آنی جواب می دهد به این فکر کرده بودم کجای برداشتم اشتباه بود آن آخرش هیچی » که ذهنم طرفش رفته بود ؟ آگاهی خود گاهی عین رنج نیست ؟

هیچ کتابی جذبم نمی کند ، حوصله ی هیچ کدام را ندارم  فقط روی  هیولای هستی ؛ سفری با هایدگر به سینمای ترس آگاهانه مکث می کنم ، فیلم ترسناک نمی بینم چون می ترسم ، خیلی ساده ! پس بیخیالش می شوم :|  آن جن فیلم حلقه که از صفحه تلویزیون خزید آمد بیرون تا آخر عمر بسم است :/

رمانی که خریده ام و خریده ام چون دو جلد قبلی اش را خوانده ام و خب می خواهم بدانم قرار است چه بشود را برمی دارم و میزنم بیرون . همین قدر چیپ و بی حوصله .

+ کنار هم آهسته راه می رفتند ،  حدودا هفتاد ساله بودند، زن به سختی با عصایش راه می رفت معلوم بود سکته کرده و در راه رفتن مشکل دارد . شوهرش زیر بازویش را خیلی آرام و محتاطانه گرفته بود . یک عاشقانه وسط هیاهوی خیابانهای شب عید . 

خانم با اینکه به سختی راه می رفت ولی متبسم و آرام بود . آرام و متین و با نشاط . می توانستی تصور شان کنی که سالهای زیادی را همین موقع ها با همدیگر دست در دست هم آمده اند بازار، ماهی گلی خریده اند ، سبزه خریده اند، برای بچه ها و نوه هایشان لباس نو خریده اند و حالا آمده اند که از این شور و از این تکاپوها جا نمانند . آمده اند سهم امسالشان را هم بگیرند . نگاهشان می کردم که مرد  صورتش را بالا گرفت و چشم در چشم شدیم. نگاهش هزار حرف داشت. استیصال ، نگرانی ، ترس ، ترس اینکه نکند محبوبش در این شلوغی ها زمین بخورد و البته عشق . نگاهش را بالا آورد و چشم در چشم شدیم و من تصویر مردی را دیدم که عاشق بود و رنج می کشید .


بسم الله 

چهارشنبه راه افتادیم طرف خوزستان شب رسیدیم. شوش ، دزفول و شوشتر را گشتیم و جمعه برگشتیم . شلوغ بود و گرم ولی خوب بود . امشب بر می گردم طالقان :| :/

+ این سفر را می خواستم به خاطر یک جا که همیشه دلم می خواسته ببینم نروم ! سازه های آبی شوشتر . نمی دانم چرا از دیدنش هراس داشتم یا چیزی شبیه دل آشوبه یا غم یا دلتنگی ، نمی دانم .

رفتم ، دیدم، شگفت زده شدم و دلم تنگ شد . من فقط یک عکس دیده بودم ! 

آنوقت از ما می خواهند که طرز فکرمان را عوض کنیم و به زندگیمان برسیم . کدام زندگی دقیقا ؟! ما دیگرخودمان نیستیم .


بسم الله 

گذر سالها متناسب با آنچه گذرانده ای آدم را تغییر می دهند . عین عملکرد فرسایش با طبیعت می ماند . یکجا را خراش می دهد ، لبه ها را تیز می کند . یکجای دیگر تیزی ها را نرم می کند ، رام می کند . ما هم همینطوریم . یکجاهایی از روحمان زخم برداشته ، درد می کند، تیز است، نمی توانی نزدیکش شوی، نزدیکش شوند، لمسش کنند . یکجاهایی هم آرام گرفته، رام شده . 

رنج از نوع ممتد و عمیق تو را شکاف می دهد، بعد عمیق می کند و بعد رهایت می کند تا در عمق خودت فرو روی ، تنها در خودت فرو روی . آرام به نظر می آیی نه ؟! بله ! غم را تنها و مخفیانه به دوش کشیدن، کنار آمدن با غم آدمی را رام هم می کند ! 

آدمها هیچی از هم نمی دانند .



بسم الله 

واکنش هایم به اطرافیانم مدام کم و کمتر می شود . به سر تکان دادنی, لبخند زورکی و ماسیده ای .حوصله ی آدمها را ندارم . حرفهایشان، کارهایشان برایم سبک و بی معنی است. همین است که نمی توانم واکنش درخور نشان بدهم. انگار کن لبه هایم با زندگی دارد محو می شود ، کمرنگ می شود . انگار کن خودم هم دارم محو می شوم .

 + یک چیزی را فهمیدم ولی ، کسانی که فکر می کنیم دوستمان هستند و می توانیم رویشان حساب کنیم . در واقع رهگذرهایی هستند که من باب کنجکاوی سرکی به زندگیمان می کشند ، احیانا آسیبی هم می رسانند و بعد . می روند .

دوستی وجود ندارد همه اش ادعاست ، همه اش ظاهری است .


بسم الله 

+بعد از زیارت حرم و شیخان اغلب، اگر بشود می روم ابن بابویه . وارد که می شوم ، پرده که پشت سرم می افتد . از زمان و مکان جدا می شوم . خلوتی اش ، اینکه اغلب کسی نیست یا دو سه طلبه در حال مباحثه ، سایه روشن هایش ، آن حس و معنوی اش آدم را از هر چه هیاهوی بیرون جدا می کند . وارد که شدم دو تا طلبه جوان روبروی هم نشسته بودند، مباحثه نمی کردند قرآن می خواندند و حضور من آشکارا معذب کننده بود . همین بود که خیلی نماندم . آمدم نشستم روی پله دم در ، کفش هایم را پوشیدم و خب دیدم نمی توانم بلند شوم و بروم . صدایی که از پشت سرم می آمد چیزی نبود که بتوانی بی خیالش شوی . یکی از طلبه ها قرآن می خواند درواقع مرور حفظیات بود و چه صدایی. فوق العاده بود ، م بود به ترتیل می خواند و من میخکوب شده بودم . همینطوری نشسته بودم روی پله ها و سعی می کردم حضور آشکارا معذب کننده ام را فراموش کنم . همینطوری می خواند و جلو می رفت .  و من فکر می کردم عرب جاهلی چطور توانسته این کلام را مستقیم از مبداش بشنود و مقاومت کند .طلبه همچنان می خواند صدایش کم کم داشت آرام می شد و گرفته . صبرکردم، صبر کردم گذاشتم این صدا این کلام دربرم بگیرد ، آرامم کند دوست داشتم همینطوری روی پله ی دم در ابن بابویه بنشینم و قرآن گوش دهم ولی مثل همیشه فکر دیگران بر خواسته خودم غلبه کرد و من حضور اضافی ام را برداشتم و زدم بیرون . بیرون هیاهوی مردم بود و دنیا .

+ فکر می کنم آدم باید همیشه چنین کنجی برای خودش داشته باشد . یک کنج دنج ، یک زاویه ی مخصوص به خودی که بتواند در سکوتش مکث کند ، و در مکثش از هر چه مختصات سنگین جدا شود . جایی که خودش با خدایش کمترین فاصله را داشته باشد . یک کنج که آدم را در صافی خودش خالص کند و رها و آرام .




بسم الله 

احساسات قلبی عمیق مان، آن عواطفی که از کنه وجودمان ریشه گرفته بودند و بالیده بودند، با خودشان جزئی از وجودمان را از عمق به سطح آورده بودند . بخشی از خودمان که ناشناخته بود برایمان هویدا شده بود . جزئی ناب و جوان ، سرزنده و بانشاط ، سوزان و پرحرارت. خود زندگی. انگار کن نزدیک ترین حالت به بعدی از حیات که فراموشش کرده بودیم ناگهان زنده شده بود . نزدیک ترین حالت ممکن به خودمان و عالم . 

چه می شود حالا اگر این درخت بالنده قطع شود ، این آتش سوزان خاکستر شود ، این خلوص کدر شود ؟ 

انگار کن لایه ای از مرگ روی همه چیز را پوشانده باشد . 

تکرار نمی شود این حس . زنده نمی شود دیگر . هر چیزی بعد از آن کم است ، ناقص است ، اصل نیست ، ناب نیست . جوانت نمی کند . در پیری نمی توان ادای جوانی را درآورد .

این حیات های ناقص، این زندگی های مرگ آور .

ما همان موقع که تبر خوردیم تمام شدیم .



بسم الله 

انگلستان است، بحبوبه ی جنگ جهانی دوم . به این پسر نگاه کنید،  به لباس های خاکی اش، به چهره اش، به حالت چهره اش. چقدر درد توی این صورت است . این عکس برایم خیلی خاص است و مدام بهش رجوع می کنم . انگار کن پسرک بمب خورده توی خانه اش ، خانواده اش مرده اند، خانه اش ویران شده، زده بیرون ، همینطوری توی خیابانها آواره بوده و رسیده اینجا . به این کتابفروشی خراب شده که صاحبش رهایش کرده . پسرک پناه برده به این کتابفروشی به کتابها . حتما خسته است ، در چهره اش خستگی موج می زند حتما گرسنه است ، ناامید است وحالا نشسته روی خرابه ها با یک کتاب توی دستش.

چند روز پیش یک کارشناس دانش شناسی و اطلاعات یا همچین چیزی دقیق رشته اش را نمی دانم که کتابدار هم بود مقاله ای نوشته بود و من بخش هایی ازش را خواندم گفته بود تحقیق کرده اند ، دیده اند در کشورهایی که در دوره هایی با بحران روبرو شده اند و شرایط غیر عادی را تجربه کرده اند میل مردم به کتابخوانی بیشتر شده . 

شما یا برای گریز از خودتان کتاب می خوانید یا برای یافتن خودتان .» مت هیل .

نویسنده مقاله پیشنهاد داده بود که در این دوره بحرانی که بخش هایی از کشور درگیر سیل است و همه درگیر مسائل اقتصادی رجوع مردم به کتاب می تواند راهگشا باشد . 

کتابها ، کتاب خوب حداقل یک چیز را به انسان می دهد درد و رنج برای همه  ی انسانها ، همه ی دوران ها و همه ی مکانها بوده، هست و خواهد بود . انسان در رنج تنها نیست و خب هزاران سال است که با همه ی رنج هایش زندگی کرده و ادامه داده . کیفیت این ادامه دادن را خودمان انتخاب کنیم .

+ نمایشگاه کتاب امسال بدلیل مصادف شدن با ماه رمضان نیمه ی اول اردیبهشت برگزار می شود . اگر اشتباه نکنم چهارم تا چهاردهم .


بسم الله 

موسیقی جز روتین زندگی ام نیست ، هر چند ماه یک بار از آهنگی خوشم می آید و گوشش میدهم . این آهنگ عربی را خیلی و زیاد خوشم آمده .

ترجمه فارسی اش هم

اینجا 


بسم الله



"   بعد رسیدم به این جمله از ویتگنشتاین : باید درباره آنچه که نمی توان درباره اش به تمامی سخن راند، خاموش ماند. بعد می دانی آدم این را در آن بزرگترین بزنگاه های زندگی اش با تمام وجود حس می کند؛ به هنگام سنگین ترین سوگ، سرشارترین عشق، عریان ترین خشم. در تمام این لحظات گویی کلمات به ساحت آنچه  در جان انسان می گذرد راهی ندارند، ناتوانند. پس چرا ما هنوز از عشق و مرگ می گوئیم و می نویسیم ؟ چون تنهاییم، چون کلمات به هنگام تنهایی تنها دارایی ما هستند. شبیه ژان ِ نقاشی های مودیلیانی که تنهاست، معلق میان عشق و مرک ."

از صفحه اینستاگرام 

@amirhosein .kamyar




بسم الله



"   بعد رسیدم به این جمله از ویتگنشتاین : باید درباره آنچه که نمی توان درباره اش به تمامی سخن راند، خاموش ماند. بعد می دانی آدم این را در آن بزرگترین بزنگاه های زندگی اش با تمام وجود حس می کند؛ به هنگام سنگین ترین سوگ، سرشارترین عشق، عریان ترین خشم. در تمام این لحظات گویی کلمات به ساحت آنچه در جان انسان می گذرد راهی ندارند، ناتوانند. پس چرا ما هنوز از عشق و مرگ می گوئیم و می نویسیم ؟ چون تنهاییم، چون کلمات به هنگام تنهایی تنها دارایی ما هستند. شبیه ژان ِ نقاشی های مودیلیانی که تنهاست، معلق میان عشق و مرک ."

از صفحه اینستاگرام 

@amirhosein .kamyar




بسم الله 

از بوی سیگار متنفرم، حالم را منقلب می کند با این حال در مواقع نادری بشدت دلم می خواهد سیگار بکشم ! آن حالتی که می توانی یک وری روبروی پنجره پشت یک میز بنشینی، به بیرون نگاه کنی ،  با تانی و خیلی آرام کام بگیری و بعد سرت را کمی بگیری بالا و دود را با همان آرامش بدهی بیرون و همزمان با این کار توجهت به چیزی پشت پنجره جلب بشود . این صحنه را گاهی به شدت نیاز دارم . گاهی یعنی وقت هایی که دچار تب ذهنی شده ام . یعنی چیزی  اعماق وجودم را سوزانده که گر گرفته ام . چیزی شبیه یک داغ روحی ! انگار کن دارم میسوزم و می خواهم با سیگار کشیدن دمای تبم را بیاورم پائین ! 

این صحنه، که انگار خودم نظاره گرش هستم این دورنمای خودم پشت پنجره در حال سیگار کشیدن با آرامش و تانی بسیار که انگار دارم کشش میدهم ، با خونسردی که ازم بعید است ، با اون جور نگاهی که دارم گرچه برای خودم هم تکان دهنده است ولی صحنه بعدی بیشتر می ترسانتم . اینکه وقتی سیگارم تمام شد ، اینکه وقتی سیگار را با فشاری بیش تر از حد معمول توی جا سیگاری خاموش می کنم انگار که دارم می گویم حالا وقتش رسیده در حالیکه نگاهم هنوز به پشت پنجره است ، اینکه همینطوری بلند می شوم و بعد میروم که چکار کنم ، این کاری که می خواهم در کمال خونسردی انجامش بدهم در حالیکه خودم نظاره گر خودم هستم ، این صحنه است که می ترسانتم ، آن حس خونسردی که دارم ، با این حال دستم می لرزد احتمالا ، حتمی رنگم هم پریده .

+ میگن دقیقا به همین دلیله که زدن رگ دست اکثرا باعث مرگ طرف نمیشه ، چون میترسه و نمیتونه عمیق بزنه .



بسم الله 

متاسفانه در اکثر اوقات نیازمند همنشینی با کسانی بوده ام که در زمانی قبل از من میزیسته اند . جایشان در زندگی ام خیلی خالی بوده و هست و خب دلم برایشان بشدت تنگ می شود ! دلم خواسته خرما فروشی باشم یا خارکنی یا حصیر بافی در مدینه بشرط اینکه میتواستم علی علیه السلام را دوشادوش پیغمبر با حسن و حسینش ببینم. شاگرد ملاصدرا باشم، همرزم چمران و خب در این اواخر دوست دیوید فاستر والاس ! که البته هم دوره ای خودم بوده منتها در 2008 در کیلومترها آنسوتر در کلرمونت کالیفرنیا خودش را کشته . 

اینکه یک نویسنده معاصر غربی که راوی یا اول شخص رمان هایشان عادت دارند مدام دیگران را به خاطر لباس، رفتار، عقیده یا هر چیزی یک فرد احمق یا خسته کننده بدانند می رود پشت تریبون و به دانشجوهایی که تازه فارغ التحصیل شده اند به جای آرزوی موفقیت کردن و اینکه چطور پولدار و قدرتمند بشوند می گوید آزادی واقعی یعنی اینکه انتخاب کنیم چطور فکر کنیم و به چی فکر کنیم ، اینکه ما مرکز عالم نیستیم و حق نداریم دیگران را در حاشیه خودمان ببینیم  یکی از دلایلی است که دلم خواسته با والاس دوست بشوم ! افسردگیش را درک می کنم ، انزوایش را می فهمم  و به خودکشی اش احترام می گذارم . خلاصه اینکه احتمالا دوست های خوبی می شدیم و مکالمه های جالبی می داشتیم !


آب یعنی این .




بسم الله

کلمه ها زنده اند و ادبیات یک گریز است، گریزی نه از زندگی بلکه بسوی آن » .

رمان برای من همواره یک گریز بوده است، گریز به جایی از زندگی که خودم و متعلقاتم چه مادی و چه معنوی در آن حضور ندارند و این آرامش بخش است از جهتی البته . 

جهان بدون من برای من سنگینی کمتری دارد . ما عادت داریم مسائل را در ارتباط با خودمان تفسیر می کنیم و اگر رنجی و دردی و یا شادی باشد برای دیگران حتی یک جورهایی باز به ما برمی گردد . اگر من از شادی دیگران شاد می شوم یک دلیلش این است که شادی دیگران موجب می شود من آسوده باشم و دلیلی برای نگرانی نداشته باشم . رنج دیگران مرا هم آزرده می کند ما حتی در بهترین حالات همدردی با دیگران نهایتا خودمان را هم در نظر می گیریم . چون ادراک ما از جهانی که در آن زندگی می کنیم ، از بودنمان ، با رنج دیگران زخم بر می دارد و آشفته مان می کند. حالا در دنیایی که من نباشم باز درد هست ولی کمتر چون من در آن حضور ندارم پس سنگینی اش کمتر است . پس موقع رمان خواندن درد کمتری را تحمل می کنم پس گریز می زنم به داستان . 

جدیدا ولی راه بهتری پیدا کرده ام در واقع جای بهتری برای گریز ! جایی که اصلا درد ندارد ، نه خودم و نه دیگران .

فضا ! 

بله ، فضا ! 

یک وسعتی که معلوم نیست تهش کجاست ، تاریک است و انسان و متعلقات ندارد . فقط احجامی دارد که سر راهتان از کنارشان رد می شوی ! 

چشم هایم را می بندم و ذره ای را تصور می کنم که در فضا راه می پیماید . ذره ای که انگار فقط دو چشم دارد و یک فضای بیکران زیبا که البته چون ذهن انسان کلا خالی را نمی تواند تصور کند این تصویر ذهنی من صحنه ای از فیلم اینتراستلار نولان است . جایی که ایستگاه فضایی از کنار زحل رد می شود . این تصویر که بدلیل بزرگی زحل و حلقه هایش می تواند ادامه یابد با آن صدایی که ایستگاه تولید می کرد و مشابه صدایی است که در فیلم تماس از موجودات فضایی د ریافت می شد و من عاشقش هستم محل گریز این روزهایم از کل بودن » است .




بسم الله 

برادرم داشت آهنگی از چاووشی را زمزمه می کرد، یک بیت را گفت و خواند و رد شد. من ماندم ولی. من پشت آن بیت سنگین بدجوری ماندم. 

دیدم تمام این سالها داشتم جان می کندم که ثابتش کنم. دیدم تمام زندگیم، جوانیم و شور و نشاط زندگیم را رویش گذاشتم .

ثابت شد ؟ 

نه ! 

چرا ؟ 

چون تو نمی توانی به کسی که تشنه ی آب است چلو کباب تعارف کنی !!!

چاووشی چی خوانده بود ؟ برادرم چی را زمزمه کرده بود ؟ 

تکیه کن به قلب من، همیشه همراتم .»



 


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها